بنیاد نخبگان روستای پُلان

0
36

عاطفه جعفری، فرهیختگان:

ماشین را که از دور می‌بینند، شروع به دویدن می‌کنند و اسم سمیه را صدا می‌زنند. فکر می‌کردم تعدادشان همان‌هایی است که در حال دویدن به سمت ماشینند، اما جلوی درب آهنی کتابخانه صف به نسبت طولانی‌ای تشکیل داده بودند. لباس‌های رنگی‌شان در باد عصرگاهی پاییز و نور خورشید تکان می‌خورد. چشم‌هایشان برق می‌زد انگار که ایستادن ماشین و باز شدن در کتابخانه برایشان نویدی امیدبخش به همراه دارد.

قصه‌های پدرم
بخش «پلان» از توابع شهرستان «دشت‌یاری» استان سیستان‌و‌بلوچستان است. قرار بود ابتدا «رمین» در چابهار را ببینم اما قسمت با دشت یاری و پلان بود. روز اول قرار شد کتابخانه پلان را ببینیم، با اینکه امروز تعطیل است اما برنامه خیمه‌شب‌بازی در کتابخانه دارند و گروهی از تهران آمده‌اند تا برای بچه‌ها برنامه اجرا کنند. در حال دیدن اطراف کتابخانه بودم و آسمان بدون غبار و دود را نگاه می‌کردم که دستم کشیده شد. سرم را برگرداندم و دختربچه چهار یا پنج ساله‌ای را دیدم که با خنده‌ای شیرین گفت: «خاله سمیه میگه بیا توی کتابخانه.»
سمیه میهن‌خواه مروج کتابخوانی است، معلم بوده و الان معاون مدرسه است. زمانی هم دهیار بوده، در روستای الله‌نوبازار بخش پلان منطقه دشت‌یاری به دنیا آمده. خودش نمی‌داند از چه زمانی کتاب برایش مهم شد، اما می‌گوید: «درخانواده‌ای به دنیا آمدم که پدرم سواد زیادی نداشت، اما مردی دنیا‌دیده بود. این دنیا‌دیدگی که می‌گویم به این معناست که تمام قصه‌های بلوچی را بلد بود و بخشی از دلخوشی‌ها و خاطرات من مربوط به شب‌های کودکی می‌شود. همان شب‌هایی که همه خانواده در نبود برق، دور یک چراغ نفتی می‌نشستیم و پدرم برای ما قصه‌ها و ضرب‌المثل‌هایی را که بلد بود تعریف می‌کرد. از این نظر می‌توانم بگویم من در خانواده‌ای بزرگ شدم که قصه در آن جایگاه ویژه‌ای داشته است. شاید همین سبب شد وقتی بزرگ‌تر شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم، به کتاب علاقه‌مند شوم.»

ماجرای کتابخانه جهاد کشاورزی
کتابخانه خیلی بزرگ نیست. یک طرف قفسه کتاب‌ها را گذاشته‌اند، چند میز و صندلی هم وسط کتابخانه. نقاشی‌هایشان را به دیوار زده‌اند. نقاشی‌ها را نگاه می‌کنم که دوباره صدای یکی از بچه‌ها توجهم را جلب کرد و چند نفری را دور خودش جمع کرده بود و در آن شلوغی برایشان کتاب می‌خواند. سمیه وقتی دید متوجه آنها شده‌ام، گفت: «همیشه همین کار را می‌کند؛ برای بچه‌های کوچک‌تر کتاب می‌خواند و حتی مسابقه هم برایشان می‌گذارد. داستان را که می‌خواند، می‌خواهد نقاشی این داستان را بکشند و می‌شود همین چیزی که روی دیوار کتابخانه است.»
اسم کتابخانه را به نام سما۲ نام‌گذاری می‌کنند و سمیه از انجمن حامی می‌گوید که کمک کرد تا این کتابخانه راه‌اندازی و آرزوی بسیاری از بچه‌ها برآورده شود. از چرایی ورودش به حوزه کتاب و دغدغه‌ای که احساس می‌کرد، می‌پرسم و می‌گوید: «یادم هست زمانی که به مدرسه می‌رفتم، جهاد سازندگی برای پلان کتابخانه‌ای راه‌اندازی کرده بود. اما حتی پیش از اینکه به آن کتابخانه وارد شوم، گاهی از داخل جعبه‌های انبه روزنامه‌هایی را که برای آسیب ندیدن میوه‌ها گذاشته بودند برمی‌داشتم و آنها را مطالعه می‌کردم. چون کلا اینکه اطلاعات جدید داشته باشم، برایم جذاب و دوست‌داشتنی بود.»
بچه‌ها درگیر همان گروه عروسک‌گردان شده‌اند و در حال شعرخواندن و دست زدن، گاهی هم شعرهای محلی می‌خوانند. سمیه می‌گوید: «این شعرها را خیلی با هم تمرین می‌کنیم. یکی از کارهایمان همین است. داشتیم می‌گفتم وقتی کتابخانه جهاد کشاورزی راه افتاد، خیلی زود عضو آن شدم و کتاب به امانت می‌گرفتم. اما پس از مدتی کتابخانه تعطیل شد. کسی هم برای راه‌اندازی مجدد آن کاری نکرد. آرزوی کتابخانه تا زمانی که دانشگاه قبول شدم به دلم ماند.»

معلم شدم تا بیشتر کنار بچه‌ها باشم
دانشگاه قبول می‌شود و تصمیم می‌گیرد که معلم شود تا بیشتر کنار بچه‌ها باشد؛ وقتی یاد آن روزها می‌افتد، صورتش پر از خنده است و می‌گوید: «در همان ایام بود که انجمن «حامی» برای معلمان کلاس‌هایی را در پلان برگزار کرد؛ یکی از این کلاس‌ها پروژه‌نویسی بود. یک روز یکی از آقایان با من تماس گرفت و گفت یکی از کلاس‌ها شرکت‌کننده ندارد و این دوستان هم برای برگزاری این دوره زحمت کشیده‌اند، پس شما در کلاس پروژه‌نویسی آنها شرکت کنید. خلاصه من به طور اتفاقی در این کلاس شرکت کردم. مدرس آن کلاس گفت‌ اگر ۱۰۰ میلیون پول به شما بدهند با آن چه می‌کنید که مفید باشد؟ این سوال جرقه‌ای شد برای من و آنجا بود که جواب دادم من اگر ۱۰۰ میلیون داشته باشم، در پلان یک کتابخانه دایر می‌کنم. آنقدر روی ایده‌ای که داشتم مصر بودم که آن روز هم مدرس آن کلاس و دوستان‌شان را که از انجمن حامی آمده بودند و هم دوستانی از آموزش‌و‌پرورش را، با خودم به محل کتابخانه سابق که تعطیل شده بود بردم. از نزدیک ماجرای تعطیل شدن کتابخانه را برای آنها بازگو کردم. خلاصه آن روز و آن کلاس اتفاقی موجب اتفاقات بعدی خوبی برای من و بچه‌های پلان در حوزه کتاب‌خوانی شد. جمعیت دانش‌آموزی پلان حدودا ۳۵۰۰ نفر است. همین ایده‌ای که داشتم باعث شد تا انجمن حامی هم به فکر بیفتد تا کتابخانه‌ای را برای این روستا‌ بسازد.» عروسک‌گردانان صدایش می‌کنند و می‌رود تا کاری انجام بدهد، سیما همان دختری که برای بچه‌ها کتاب می‌خواند، غرق در کتابی شده که جلویش باز کرده، می‌پرسم: «کتاب دوست داری؟» با خجالت سرش را تکان می‌دهد و تایید می‌کند؛ می‌گویم: «چه کتاب‌هایی بیشتر دوست داری؟» می‌گوید: «اول‌ها که خانم میهن‌خواه برایمان کتاب می‌خواند، دوست داشتم قصه‌هایی باشد که از روستاها است، الان هم این کتاب‌ها را بیشتر دوست دارم چون مثل خود ماست؛ اما کتاب‌های کتابخانه‌مان زیاد نیست. خانم میهن‌خواه خیلی به ما کمک می‌کنند؛ اما من دوست دارم کتاب‌های بیشتری داشته باشیم.»

۵۰۰ عضو فعال
قصه ‌عروسک‌گردان به عروسک مبارک رسیده است و بچه‌ها که همه مبارک را می‌شناسند هر چیزی که می‌گوید، باعث می‌شود تا خنده‌شان کتابخانه را پر کند. خودشان هم مشغول چرخاندن عروسک‌ها با آن نخ‌ها می‌شوند و آنقدر برایشان جذاب است که تقاضایشان به این سمت می‌رود که از این عروسک‌ها داشته باشند، یا خودشان بسازند.
بچه‌ها که مشغول این کار می‌شوند، از سمیه درمورد آمار عضویت کتابخانه می‌پرسم و می‌گوید: «حدود ۵۰۰ نفر عضو کتابخانه هستند، اینها کسانی هستند که فعالند و تقریبا همیشه در کتابخانه حضور دارند، کسانی را هم داریم که عضو نیستند ولی به کتابخانه می‌آیند. مثلا بچه‌های کوچک را که هنوز به مدرسه نمی‌روند به کتابخانه می‌آورم تا با کتاب آشنا باشند. برایشان قصه می‌گویم. استقبال می‌کنند و خیلی دوست دارند.» از سختی‌های کار می‌پرسم و با خنده می‌گوید: «سختی زیاد است. مخصوصا در منطقه ما که خب کار کردن خانم‌ها، سختی‌های بیشتری دارد. خیلی‌ها دلسردم می‌کردند که ادامه راه ممکن نیست. نمی‌توانی کتابخانه بزنی. اما توانستم. در این مسیر البته همسرم خیلی به من کمک کرد.»

همراهی‌های آقای جدگال
اشاره به همسرش می‌کند و می‌گوید: «آقای جدگال خیلی کمکم می‌کند. اگر همراهی‌های او نباشد، کار برایم سخت می‌شود. ما ۱۳ سال است ازدواج کردیم و همیشه همراه یکدیگر بودیم. در همه کارهایی که انجام دادیم، اگر همسرم و زحماتش نبود، نمی‌توانستم کاری از پیش ببرم.»
در این چند ساعتی که کنارشان هستم، مشخص است که هدف‌شان را در زندگی مشخص کرده‌اند و برای رسیدن به هدف‌ها برنامه‌ریزی و تلاش می‌کنند. دختر چهار ماهه‌ای دارند که برای او هم برنامه‌ریزی دارند، هر شب برایش کتاب می‌خوانند، قصه می‌گویند. به قول خودشان مسیر را با هم شروع کرده‌اند و تکیه به همدیگر باعث شده تا خسته نشوند.
آقای جدگال سمیه را شیرزن بلوچی خطاب می‌کند و می‌گوید: «کارهایی که سمیه در این منطقه انجام داده، خیلی بزرگ است چون خیلی‌ها اصلا به فکر نیستند اما تلاش‌های ایشان باعث شده تا اسم روستایمان در همه جا شنیده شود. این برای من به‌عنوان همسرش افتخار بزرگی است. برای همین همیشه به او شیرزن بلوچی می‌گویم.»

آرزوی کودکی
سمیه که با حرف‌های همسرش لبخندی به لبش نشسته است، می‌گوید: «یکی از آرزوهای من در کودکی این بود که وقتی بزرگ شدم یک هتل بسیار بزرگ بسازم اما به شکل سنتی باشد. دلم می‌خواست آداب و رسوم سیستان‌وبلوچستان را به همه نشان بدهم و از همه جای ایران و دنیا میهمان داشته باشم. الان هم هنوز همان آرزو را دارم، البته مدتی است که توانسته‌ام در پلان یک اقامتگاه بوم‌گردی راه‌اندازی‌کنم تا آدم‌های مختلفی از نقاط مختلف به سیستان‌وبلوچستان و منطقه دشتیاری بیایند و فرهنگ این مردم را ببینند. این کار را هم با کمک همسرم انجام دادیم. البته اقامتگاه‌مان کار زیادی دارد. ولی توانستیم به این آرزوی چندین ساله هم جامعه عمل بپوشانیم.»
هوا کم‌کم درحال تاریک شدن است و سمیه از بچه‌هایی که راه دورتری دارند، می‌خواهد که بروند تا خیلی در تاریکی نمانند. می‌گوید:«دی‌ ۱۳۹۶ بود که کتابخانه پلان به‌صورت رسمی افتتاح شد. البته رسیدن به این افتتاح سختی‌های خودش را داشت، یادم می‌آید که چقدر به بخشداری مراجعه می‌کردم تا بتوانم همه را قانع کنم، که که کتاب اهمیت زیادی دارد. شاید درک این موضوع سخت باشد برای همه کسانی که اینجا زندگی می‌کنند. اما من به بچه‌هایی فکر می‌کردم که مثل خود من دنبال کتاب هستند و نبودن کتاب و اینکه با آن انس نگیرند، چقدر سخت می‌شود، مخصوصا در دنیای الان. برای همین رفت و آمدها اذیتم می‌کرد اما هدفم روشن بود و برای همین دنبال این بودم که حتما کار را به سرانجام برسانم. آقای میایی، بخشدار آن زمان انسان روشنی بودند و همکاری خوبی با بنده داشتند. از آن طرف انجمن حامی به این نتیجه رسیده بود که پلان باید کتابخانه‌ای داشته باشد؛ هم به‌خاطر علاقه‌ای که من نشان دادم و هم به‌خاطر جمعیت دانش‌آموزی و از طرفی ساختمانی که در اختیار ما بود. وقتی کار جدی‌تر شد بعضی از کمک‌ها و همراهی مردم هم رسید و انجمن حامی هم کتابخانه را تجهیز کرد.» بچه‌ها در حیاط بازی می‌کنند و انگار نمی‌خواهند بروند، سمیه اشاره می‌کند به بچه‌ها و می‌گوید: «کتابخانه‌تنها جایی است که بچه‌ها اینجا دارند، برای همین خیلی از آن استقبال می‌کنند. من هم سعی می‌کنم روزهای بیشتری را در اینجا باشم. تا بتوانند در کتابخانه حضور پیدا کنند.»

بیمارستان نیمه‌کاره ۲۰ ساله
عکس یادگاری‌ای جلوی کتابخانه با بچه‌ها می‌گیریم و همه خداحافظی می‌کنند اما در حال رفتن مدام می‌گویند: «خانم فردا بیایدها. خانم فردا چه ساعتی کتابخونه باز میشه. مسابقه کتابخونی کی داریم. جشن یلدا کی می‌گیریم؟» سمیه با حوصله به همه سوال‌ها جواب می‌دهد و همه‌شان را در آغوش می‌گیرد و قول می‌دهد که روز یکشنبه که تعطیل است بعد از اینکه به روستای گرم‌بیت رفت، برگردد و در کتابخانه را باز کند.
به سمت خانه‌شان راه می‌افتیم و ساختمانی نیمه‌کاره توجهم را جلب می‌کند و سوال می‌کنم و می‌گویند: «این بیمارستان پلان است. تقریبا ۲۰ سال است که همین‌طور مانده است. البته باز الان پیشرفت‌هایی کرده، ولی تقریبا از زمان ریاست‌جمهوری آقای هاشمی، فقط کلنگ خورده است و ما در اینجا می‌گوییم رکورد کلنگ زدن را زده است.»
حرف‌هایشان باعث می‌شود تا جست‌وجویی در اینترنت داشته باشم و دقیقا تایید حرف‌ها را که می‌بینم ۲۰ سالی می‌شود که این بیمارستان قرار است افتتاح شود، اما همچنان همین‌طور باقی مانده. آخرین قول برای دی‌ماه سال گذشته بوده که می‌خواست به بهره‌برداری برسد، اما با گذشته یک‌سال هنوز ساختمان نیمه‌کاره بود. این اتفاق برای مسیرهای جاده‌ای هم صدق می‌کند، گاهی مسیرهایی آنقدر سخت می‌شود که ماشین نمی‌تواند عبور کند و زندگی را برای مردم در این منطقه سخت می‌کند.

برنامه‌ریزی برای ۱۰۰ کیلومتر آن طرف‌تر
سمیه و همسرش بعد از رسیدن به خانه، قرار فردا را با هم می‌گذارند که به روستای گرم‌بیت بروند برای اینکه بچه‌ها منتظرشان هستند؛ گرم‌بیت کتابخانه ندارد، البته بسیاری از روستاهای این استان کتابخانه ندارد. برای همین هر کاری که بتوانند انجام می‌دهند تا کتاب‌ها را به بچه‌ها برسانند، وقتی از چرایی این کار می‌پرسم، می‌گوید: «این هم از آن چیزهایی است که من و همسرم برای خودمان تعیین کردیم. یادم می‌آید طرحی به نام «سبد کتاب» را راه‌اندازی کردیم و در‌ قالب این طرح برای روستاهایی که کتاب نداشتند و بعضی ۳۰ کیلومتر با ما فاصله داشتند، کتاب می‌بردیم و چند ساعت با بچه‌های روستا کتاب‌خوانی انجام می‌دادیم، اما الان این کار را با فاصله‌های بیشتر هم انجام می‌دهیم. روستای گرم‌بیت تقریبا ۱۰۰ کیلومتر با پلان فاصله دارد اما چون بچه‌ها نیاز داشتند، روزهای جمعه و تعطیل را به آنها اختصاص می‌دهم.»
کارها و دغدغه‌هایی که دارد دوست‌داشتنی است، انگار خستگی را درک نمی‌کند و هر شب برای روز بعد و اینکه چه کاری باید انجام دهد، برنامه‌ریزی می‌کند؛ کتاب برایش یک موضوع مهم و استراتژیک است. قرار فردا صبح را با هم می‌گذاریم که حدود ۶ صبح به‌سمت گرم‌بیت راه بیفتیم و در مسیر هم چند روستای دیگر را ببینیم.
ساعت ۵:۳۰ صبح صدایشان را می‌شنوم که بیدار شده‌اند و سمیه در‌حال درست کردن چای، یک قصه بلوچی برای دخترش که بیدار شده، تعریف می‌کند؛ صبحانه می‌خوریم و دخترش را به مادرش می‌سپارد و راه می‌افتیم. این روستا در منطقه باهوکلات شهرستان دشتیاری است، جمعیت زیادی ندارد اما به قول سمیه بچه‌های این روستا خیلی علاقه‌مند به کتاب هستند و آنقدر این علاقه برایشان زیاد است که با وجود همه سختی‌هایش، برایشان کتاب می‌برم و سعی می‌کنم این کتاب خواندن را تقویت کنم، کلا بچه‌ها در این منطقه خیلی جدی گرفته نمی‌شوند، برای همین سعی کردم حرف‌هایشان را بشنوم. آرزوهایشان را جدی بگیرم. نگاه‌هایشان را با کتاب تقویت کنم. چون تعداد کتابخانه در استان ما کم است، برای همین به فکر افتادم کاری را انجام دهم که بچه‌ها با این همه علاقه‌ای که دارند محروم از کتاب نشوند.

کمبود کتابخانه‌های عمومی در استان
تعداد کتابخانه‌های عمومی در استان سیستان‌و‌بلوچستان حدودا ۸۳ کتابخانه است که به گفته مهدی رمضانی، دبیرکل نهاد کتابخانه‌ها، در مورد این موضوع و آمار کتابخانه‌های روستایی در گفت‌وگویی که با همشهری دارد، می‌گوید: «بیش از ۷۰۰ کتابخانه روستایی در کشور وجود دارد که در بعضی از روستاها و شهرهای کوچک، تنها مرکز فرهنگی اجتماعی محلی است. از نظر شاخص تعداد کتابخانه به ازای هر ۲۵ هزار نفر جمعیت، استان‌های خراسان‌جنوبی، سمنان و کهگیلویه‌وبویراحمد در رتبه‌های نخست و استان‌های تهران، البرز و سیستان‌و‌بلوچستان در انتهای جدول قرار دارند. همچنین براساس آخرین تقسیمات کشوری مرکز آمار ایران، در پایان اسفند ۱۴۰۱ تعداد ۱۴۳۱ شهر ثبت شده است که ۲۶۳ شهر (معادل ۱۸٫۴ درصد شهرها) فاقد کتابخانه عمومی هستند. در بین استان‌ها، لرستان، هرمزگان و سیستان‌و‌بلوچستان بیشترین میزان شهرهای فاقد کتابخانه را دارند و در استان‌های همدان، زنجان و قم تمام شهرها دارای کتابخانه عمومی هستند.» سمیه از کتابخانه عمومی‌ای می‌گوید که سال ۱۳۹۸ در روستای عورکی بخش دشتیاری افتتاح شد، اما همان زمان چون کتابدار نداشت با وجود اینکه امکانات در آن کامل بود، بسته می‌شود و سیلی که همان سال در چابهار می‌آید، باعث خرابی آن کتابخانه می‌شود و هنوز هم مشکل کتابدارش حل نشده است. این کتابخانه در همان زمان با اعتبار ۱۲۰ میلیون تومان برای ساخت و ۶۰ میلیون تومان برای خرید تجهیزات و دو هزار و ۱۰۰ جلد کتاب افتتاح می‌شود، اما تقریبا استفاده‌ای از آن نمی‌شود و مردم عورکی هم محروم از کتابخانه هستند. سمیه می‌گوید: «می‌دانم که نهاد کتابخانه‌ها برای ساختن کتابخانه، جمعیت را درنظر می‌گیرد و حتما هم مهم است، اما چون مردم این منطقه کتاب برایشان خیلی مهم است و بچه‌ها استقبال می‌کنند، در نظر دارند در یک بخش کتابخانه راه‌اندازی شود و بقیه روستاها از این کتابخانه استفاده کنند. الان برای همین کتابخانه روستای عورکی، تعداد زیادی کتابدار معرفی شدند اما مورد قبول قرار نگرفتند، برای همین در کتابخانه تا به امروز بسته مانده است.» کتابخانه سیار شاید راهکاری برای این استان باشد تا بتواند کمک کند، مخصوصا با طرح‌هایی که برای زیاد شدن تعداد کتابخانه‌های سیار در‌حال ایجاد شدن است.

استقبال پرشور
نزدیک که شدیم در یک روستا ایستادیم و سمیه گفت یکی از خیرین برای بچه‌های روستا سیب گذاشته است، از این کارها هم زیاد می‌شود. سمت راست‌مان رودخانه‌ای است و می‌گویند از وسط رودخانه که برویم نزدیک‌تر است، اما خب با ماشین ما نمی‌شود چون گیر می‌کنیم. پراید دارند اما به‌قول خودشان به این راضی هستیم چون لبخندی که روی لب بچه‌ها می‌آید ارزشش را دارد که این همه راه بیایم. قرارشان در مدرسه روستاست، بچه‌ها جلوی مدرسه جمع شده‌اند و با دیدن ماشین بالا و پایین می‌پرند. انگار که انتظار از هفته پیش تا امروز برایشان بسیار گذشته است. پیاده می‌شویم و سمیه با ساک بزرگی که پر از کتاب است، وارد مدرسه می‌شود. تعداد بچه‌ها زیاد است، همه نیمکت‌ها پر شده اما باز هم همین‌طور وارد می‌شوند و با سلام‌های پر انرژی سمیه را به ذوق می‌آورند. کلاس را با معرفی بچه‌ها شروع می‌کند و می‌خواهد هر کس بعد از معرفی خودش یک حرکتی را انجام بدهد، مثلا دست بزند یا پا بکوبد و دلیل کارش را هم این‌گونه توضیح می‌دهد: «بچه‌ها اینجا خیلی اعتمادبه‌نفس به‌منظور صحبت در جمع را ندارند، برای همین سعی می‌کنم با این کار هر هفته این اعتمادبه‌نفس را برایشان تقویت کنم.» کلاس آنقدر شلوغ شده که سمیه تصمیم می‌گیرد کلاس را به حیاط منتقل کند. دور تا دور ایوان می‌نشینند و سمیه شروع می‌کند به خواندن یک شعر. تمام که می‌شود برای اینکه ببیند حواس‌شان جمع هست یا نه؟ سوال می‌پرسد و تقریبا همه به سوال‌ها درست جواب می‌دهند. بعد به سراغ قصه می‌رود و خودش کتابی را می‌خواند و بعد کتاب دست‌به‌دست می‌چرخد تا بچه‌ها ادامه داستان را بخوانند.

مریم، مهنا و سلطان
یکی از بچه‌ها که اسمش مریم است، حواسم را پرت می‌کند. همه‌ حواسش به داستانی است که سمیه می‌خواند. سوال می‌پرسد. چشم‌هایش با شنیدن داستان جدید برق می‌زند. بعد از اینکه کتاب تمام می‌شود، می‌خواهد که کتاب را داشته باشد و دوباره از ابتدا شروع می‌کند به خواندن. سمیه که توجهم به مریم را می‌بیند، می‌گوید: «مریم عاشق کتاب است. داستان نوشتن را هم دوست دارد. البته مهنا و سلطان هم مثل مریم هستند. هر هفته داستان‌های جدیدشان را می‌آورند. استعداد عجیبی در نوشتن دارند. کتاب‌های جدید را دنبال می‌کنند و همیشه به من می‌گویند که برایشان این کتاب‌ها را بیاورم.»
کتابخوانی تمام می‌شود و نوبت بازی می‌رسد، بیشترشان مشغول بازی‌ای می‌شوند که سمیه برایشان تدارک دیده، اما کتابخوان‌ها به کلاس برمی‌گردند و با کتاب‌هایی که سمیه آورده مشغولند. نگاهم به مریم می‌افتد که باز هم سراغ یک کتاب دیگر رفته. از کتاب‌هایی که خوانده می‌پرسم و می‌گوید: «کتاب‌هایی که از آدم‌های موفق و زندگی شان می‌گوید، برایم جالب است، شما از این کتاب‌ها خواندید؟»
تایید می‌کنم و اسم چند کتاب را برایش می‌برم و ادامه می‌دهد: «کتاب‌های آقای مرادی‌کرمانی را هم دوست دارم، البته به من می‌گویند کتاب‌های این نویسنده هنوز به سن من نمی‌خورد، اما خیلی خوب داستان می‌گویند. خانم میهن‌خواه داستان قصه‌های مجید را هم برایمان تعریف کرده.»
چند نفری که در کلاس هستند هم به حرف‌هایمان گوش می‌دهند. دوساعتی است که سرگرم بچه‌ها و کتاب و داستان در مدرسه هستیم و سمیه می‌گوید دیگر وقت رفتن است. بچه‌ها دوست ندارند بروند. کم‌کم همه از مدرسه بیرون می‌روند و در بسته می‌شود تا روز تعطیل بعدی. سمیه و همسرش این کارها را انجام می‌دهند بدون اینکه ریالی پول بگیرند، وقتی در مورد این موضوع می‌پرسم، جفت‌شان می‌خندند و سمیه می‌گوید: «اصلا به فکر کسب درآمد از راه اداره کتابخانه نبودم. شاید خیلی‌ها فکر کنند شعار است، اما این برای من یک هدف است، حتی زمانی که معلم هم شدم، به درآمدم فکر نمی‌کردم. علاقه‌ای در من وجود داشت که کمک می‌کرد در این مسیر گام بردارم. نمی‌گویم پول مهم نیست. بالاخره زندگی خرج دارد اما در این کار که با هدف کتابخوانی انجام می‌دهم، پول برایم اولویت نداشت. وقتی من می‌گویم برای اداره کتابخانه و کارهای دیگری که انجام می‌دهم، پول نمی‌گیرم. باید واقعا از دل و جان عاشق کتاب باشم که هستم؛ برای من هیچ چیز به غیر از کتاب و بچه‌ها مهم نیست. دلم می‌خواست به همه آدم‌هایی که در مسیرم هستند بگویم که کار فرهنگی همان کار خیری است که در نظرشان هست، انجام دهند. این بچه‌ها از یک کتاب جدید کلی استقبال می‌کنند. واقعا نیاز داریم که در این راه هزینه انجام بدهیم و بچه‌ها را رها نکنیم.»

آقای شنبه و روستای کهنانی‌کش
گرم‌بیت را که ترک کردیم. سمیه گفت: «الان وارد روستایی شده‌ایم که یک بیکار هم ندارد.» دلیلش را می‌پرسم و می‌گوید: «همه مشغول کار هستند، کشاورزی. دامداری و کارهای دیگر.» می‌پرسند اگر دوست دارم این روستا را هم ببینم و قبول می‌کنم و وارد حیاط یک خانه می‌شویم و می‌گویند اینجا برای آقای شنبه بلوچ است، شنبه نه دهیار است، نه اهل شورای روستا، اما همه منطقه او را می‌شناسند، چون همه تلاشش را کرده تا آرزوهای مردم روستا را برآورده کند. زمین چمن، کتابخانه، خانه بهداشت، مهم‌تر از همه پلی برای روی رودخانه که هیچ کس کمک نمی‌کرده تا این پل را بسازد و درنهایت با کمک خیرین این کار را انجام می‌دهد. داستان شنبه بلوچ و روستای کهنانی‌کش را حتما در گزارشی دیگر روایت می‌کنم.»

تنوع برنامه‌های کتابخانه
در راه برگشت به پلان با وجود همه خستگی باز هم حرف هایمان را ادامه می‌دهیم، از سمیه در مورد جایگاه کتابخانه در ذهنش می‌پرسم و می‌گوید: «شاید خیلی اهمیت کتابخانه برای مردم ما روشن نشده باشد. اما برای ما که در یک منطقه محروم هستیم، این موضوع متفاوت می‌شود، ما تنها جایی که می‌توانیم داشته باشیم کتابخانه است و کتاب. برای همین سعی می‌کنم کتابخانه را برای بچه‌ها محیطی شاد کنم که هم بازی کنند. هم یاد بگیرند. من معتقدم حتی بچه‌هایی که خواندن و نوشتن بلد نیستند هم باید وارد کتابخانه شوند و با کتاب‌ها بازی کنند تا به این شکل با کتاب ارتباط برقرار کنند. از بچه‌های بزرگ‌تر می‌خواهم که برایشان داستان بخوانند. تا آنها به این محیط علاقه‌مند شوند. برای اینکه کتابخانه برای بچه‌ها محیط جذابی باشد و به امانت گرفتن کتاب خلاصه نشود، برنامه‌های متنوعی برای مخاطبان تعریف کرده‌ام. فعالیت‌های جنبی مانند ساخت کاردستی، ساخت کلاژ و فعالیت‌های متنوع دیگری داریم. من فعالیت‌های کتابخانه‌ام را در چند بخش تعریف کرده‌ام؛ هم بچه‌ها را به فضای اطراف کتابخانه و طبیعت می‌برم و هم فعالیت‌های اجتماعی داریم. سعی می‌کنم در اتفاق‌ها و پیشامدهای اجتماعی هم آنها را دخیل کنم، مثلا وقتی آن اتفاق برای کشتی سانچی افتاد، بچه‌ها در این مورد نقاشی کشیدند یا وقتی چندسال پیش گاندویی دست یکی از دختران را در منطقه سرباز قطع کرد، مینی‌بوسی گرفتیم و بچه‌ها را به محل حفاظت گاندوها در روستای باهوکلات بردیم تا هم بچه‌ها از نزدیک گاندوها را ببینند و هم کسی که آگاهی دارد درباره آنها برای بچه‌ها حرف بزند و آنجا کتابخوانی هم داشتیم. همه اینها برای بچه‌ها جذابیت دارد. البته باید بگویم برایم مهم است که بچه‌ها، هویت خودشان را هم داشته باشند، درکنار این فعالیت‌ها آداب و رسوم قدیمی منطقه را هم به بچه‌ها نشان می‌دهم. می‌خواهم بچه‌ها بدانند در گذشته‌های دور، پدر و مادرهایشان چگونه خودشان را سرگرم می‌کردند؟ عروسک محلی سیستان‌وبلوچستان به اسم دودوک را احیا کردم همچنین یک نوع فرفره را که قبلا در این منطقه استفاده می‌شد و به فراموشی سپرده شده بود. من همه این فعالیت‌ها را با کتاب‌خوانی بچه‌ها پیوند زدم.»
می‌شود یک کتاب روایت نوشت از سمیه و کارهایی که در پلان انجام داده است؛ کارهایی که شاید به‌قول خودش زمانی نشدنی بود و همه می‌گفتند نمی‌شود، اما توانست انجام بدهد. وقتی به خانه‌شان رسیدیم چند بچه جلوی در منتظر سمیه بودند و درخواست‌شان باز کردن در کتابخانه بود. اینجا رویاها خیلی بلندپروازانه نیست، ماشین شاسی بلند و خانه میلیاردی، در لیست آرزوها قرار نمی‌گیرد، آرزو می‌شود کتابی که اسمش را شنیده، کتابخانه‌ای که چند قفسه کتاب در آن قرار گرفته و چند میز و صندلی در آن است. یاد حرف‌های سمیه می‌افتم که می‌گفت: «آرزویم این است که دیگر در منطقه دشتیاری، کتاب‌ و کتابخانه برای بچه‌ها دیگر آرزو نباشد و به‌‌راحتی به کتاب‌ها دسترسی داشته باشند. اینجا روستاهایی را داریم که بچه‌های ساکن در آن فقط کتاب درسی را می‌بینند، حتی کتابخانه‌ای هم در مدرسه نیست. من آرزویم این است که بتوانیم در همه روستاهای منطقه دشتیاری کتابخانه راه‌اندازی کنیم. کتاب روشن‌کننده آینده است. روشن‌کننده راه است.»

پاسخ دادن

دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را وارد کنید