به گزارش مشتلق، مهدی صالحی نوشت: از پلههای مترو که پایین میرفتم دیدمشان. مرد عصای سپید در دست داشت و زن بازوی مرد را گرفته بود. گل میگفتند و بوی عشق به مشام میرساندند. پشت در قطار، یکی کمکشان کرد که سوار شوند و تا داخل شدند، دو نفر جایشان را به آنها دادند. در ظاهر نمیبینند ولی چراغ عشقی که در درون افروختهاند، چشمشان است و حامیشان. در سکوت تاریکشان دلخوشاند به هم و دستگیر هماند.
این دو الگوهای زندگیاند، اگر بفهمیم، نه دیگرانی که قدر زندگی را نمیدانند و به بطالت و جهالت و حماقت، در دعوا و بدیکردن یا در تلفکردن عمر در بازیهای بیهوده سیاسی و عاطفی و جنسی و مالی و هزار بازی دیگر روزگارسوز خود و دیگران شدهاند.
پ.ن.
روزم نور گرفت، روزتان پر رز باد.
پ.ن.
حتما باید از نداشتهها، به داشتهها برسیم؟
حالا که همه چیز داریم، یاعلی کنیم. چه جای ناامیدی و بدخلقی؟