مجید خسروانجم: من جنگ رو یادمه. بمبارون تهران، صدای آژیر قرمز و سفید، چسبهای روی شیشههای مغازهها، اطلاعیههای رادیو از جبهه… خلاصه که هر چیزی توی سریال “وضعیت سفید” دیدید، برای من و همسنهای من، خاطراتی روشن بودند.
یادمه که چند روز یه بار، حجلهای میذاشتند سر یه کوچه و اعلامیههای شهید جدیدی رو میچسبوندن رو در و دیوار.
یادمه که زنهای محل، چادر چاقچور میکردن و میرفتند برای تسلیت به مادر شهید تازهی محل.
یادمه که پدر شهید تازهی محله، شیرینی پخش کرد بین خلقالله؛ به شکرانهی شهادت جگرگوشهش.
یادمه که جوان شرّ محل، روی دو پا رفت جبهه و چند وقت بعد، با یک پا برگشت. جبهه عوضش کرده بود. بزرگشده بود و محترم. غمگین بود که چرا سعادت شهادت نداشته. همسایهها از اون روز به بعد، همه به احترام پایی که جاش خالی بود، جلوی پاش وایمیستادن. یادمه که توی محله، همچین آدم ویژهای نبود و رفت و یک پا داد و برگشت و حالا مردم روی چشم میگذاشتندش. تو عالم نوجوانی میفهمیدم که این ماجرا، یه ماجرای عادی نیست. آدمها تو جبهه تغییر میکردند. طلا میشدند انگار. هر کی هم برمیگشت، عزیز محله میشد.
اونهایی که یه تیکه از وجودشون تو جبهه جامونده بود، اما، خندههاشون دیگه غمگین میشد. میدیدم که حسرت افتاده بود به جونشون. تا لحظهی دیدار رفته بودند و نشد که بشه. فقط مدال جانبازی خورده بود رو سینهشون و خدا راهیشون کرده بود سمت خانواده.
چقدر از همون موقع دوستشون دارم. این شهیدهای زنده رو. اینهایی که جادهی رفاقت با خدا رو تا ته تهش رفتند. اینهایی که از جان گذشتند برای وطن و ناموس. اینهایی که پای معامله با خدا، حتی پایی، دستی، چشمی چیزی هم بیعانه داده بودند. اینهایی که تازه باید بعدش یواشکی حسرت رفقاشون رو هم میخوردند که رفتند و اینها باید میموندن بین ما آدم معمولیها.
وجودشون بر ما مبارک.